کوچه ام آفتابی که نیست هیچ مهتابی هم نیست و شاید اصلاً کوچه نیست
دیدی آخر سهراب
مردم بالادست
که طراوت را از راز سحر می چیدند
و نجابت را سرلوحه دل می کردند
آب را گل کردند
لاله را دار زدند
نان خشکیده مرد لب جو
ز کَفَش دزدیدند
و سپیدار کهنسال و غریب ادراک
همچنان تشنه تر از تشنه بماند
و ز میان گل و آب
چهره ای مات به جادویی دنیای سراب
چه شده است ؟
روی ز یبا دو برابر نشده
دیدی آخر سهراب
آنهمه می گفتی
آب را نه
حتی آب را گل نکنیم
آب را نه
دهن هر سخنی را پر از گل کردند
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند .