کوچه ام آفتابی که نیست هیچ مهتابی هم نیست و شاید اصلاً کوچه نیست
پایان
دیدی آخر سهراب
مردم بالادست
که طراوت را از راز سحر می چیدند
و نجابت را سرلوحه دل می کردند
آب را گل کردند
لاله را دار زدند
نان خشکیده مرد لب جو
ز کَفَش دزدیدند
و سپیدار کهنسال و غریب ادراک
همچنان تشنه تر از تشنه بماند
و ز میان گل و آب
چهره ای مات به جادویی دنیای سراب
چه شده است ؟
روی ز یبا دو برابر نشده
دیدی آخر سهراب
آنهمه می گفتی
آب را نه
حتی آب را گل نکنیم
آب را نه
دهن هر سخنی را پر از گل کردند
تو کجایی سهراب ؟
آب را گل کردند .
دیدی اخر سهراب اب را گل کردند
دیدی اخر سهراب مردم بالا دست که همه از نسل نجابت بودند
مشکشان ابستن در ابر و نجابت را سر لوحه دل میکردند. اب را گل کردند
سینه چاک لب طوفانی را.نذر بودن کردن. لاله را دار زدند
کفتری نیست دگر اب خورد از لب جوی و در اعماق فرودستی انگار شما؟!
و در ان ابادی کوزه ها بشکنند.دیدی اخر سهراب مردم بالا جوی چقدر بی احساس اب را گل کردند وعروسی که به زیبائی او گفتنی نیست ان دختر پاک لب جوی
مردمان سر رود بی گمان نا مردند.
چه صفائی دارند مردم بالا دست سهراب
که تو گفتی:مردم بالا دست چه صفائی دارندو تو ار غیرتشان مگفتی
هیچ دانی سهراب دگر از نام خدا بی گمان پای چپرهایشان خبری نیست
دختر ماه زمین را. لب اینه را اختر کردند از ابه وپنبه عشق
نان خشکیده مدر لب جوی ز کفش دزدیدند
روی زیبا دو برابر نشده است
تو کجای سهراب روی این رود همه صیادند
چشمشان بخیه بر اب
سفره ای تو در ان گسترده کرم و قلاب در ان بنهاده ماهیان میهمانند
و سپیدار که از اندوه دلش می فتی
اشکهایش ریزان و زبانش فریاد
و دلش در عطش اب و غزل بی تاب است
در ده بالا دست چینه ها ویانند و شقایق دگر ان ابی ابی ها نیست
من به خود میگویم تف به روی همه بی احساسی
تف به روی همه را دک کردن ها و در این نزدیکی دگر ابادی نیست
خبر از پاکی نیست
و سحر جمله ای عقیم است عقیم